کد مطلب:234528 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

انتقال دعوت از علویها به عباسیها
وقتی ولید بن یزید كشته شد، عده ای از بنی هاشم در ابواه [1] دور هم جمع شدند و در میان آنها ابراهیم بن محمد ابوجعفر منصور و صالح بن علی و عبدالله بن الحسن بن الحسن و فرزندان او (محمد و ابراهیم) هم بودند و درباره خلافت سخن می گفتند، آخرین نفری كه حرف زد ابوجعفر منصور بود كه گفت: چرا خودتان را فریب می دهید، به خدا سوگند اگر می دانستید یگانه شخصی كه مردم به زودی دعوت او را می پذیرند، این جوانست، یعنی (محمد بن عبدالله) حرف مرا تأیید می كردید، همه گفتند به خدا سوگند راست گفتی و ما این را می دانیم.

پس همه آنها با محمد بیعت كردند و دست او را گرفتند و او را نزد جعفر بن محمد الصادق علیه السلام فرستادند، وقتی كه در حضور حضرت بود حضرت فرمود، این قیام را نكن چون عاقبت ندارد، عبدالله خشمناك شد و گفت: تو عقیده ات برخلاف گفته ات می باشد و حسد تو به فرزندان من تو را وادار به گفتن چنین كلماتی كرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند



[ صفحه 152]



حسد مرا وادار نكرد چون این كار نه قسمت توست و نه قسمت فرزندان توست بلكه قسمت این شخص است، اشاره كرد به سوی سفاح و بعد از او هم قسمت این شخص می باشد اشاره كرد به منصور بعد هم برای فرزند او، كه آن شخص مدت زیادی در میان مردم خدمت می كند ابوجعفر، به زودی محمد را در نزدیكی «سنگهای زیت»

[2] می كشد، بعد هم برادر خود را با توطئه می كشد، آن موقع اینها پراكنده می شوند و دیگر جمع نمی شوند. منصور دو مرتبه با محمد بیعت كرد یكی در مكه و دیگری در مسجد الحرام، یعنی هنگامی كه محمد از خانه اش خارج شد، منصور ركاب اسب او را گرفت و گفت: اگر امر خلافت به شما دو نفر تفویض شود (محمد و ابراهیم) این عمل مرا فراموش مكن.

بعد هم بنی عباس دعوت خود را برای آل محمد توسعه دادند و دعوت خلافت به بنی عباس برگشت زیرا آنها توجه خود را به دورترین بلاد اسلامی (خراسان) معطوف داشتند در این باره محمد بن علی در كتاب خود نوشته بود «متوجه خراسان شوید، زیرا در آنجا عده ی زیادی هستند و در آنجا قلبهای سلیم و دلهای فارغ از هوی و هوس وجود دارد» در نتیجه دعوت بنی عباس موفق شد و بنی امیه نتوانست جلو آن را بگیرد زیرا خراسان دور از دسترس قدرت اصلی آنها بود.



[ صفحه 153]



پس از وفات محمد بن علی فرزندش ابراهیم به وصیت پدرش عهده دار خلافت گردید كه مروان او را در زندان بحران با سم كشت، بعد از مرگ او مردم برای برادرش سفاح بیعت كردند و این بیعت در سال 132 واقع شد، بنی عباس در ابتدای امر برای آل محمد دعوت می كردند [3] حتی وزیر آنان در كوفه بنام ابوسلمه خلال، لقب وزیر آل محمد داشت [4] و ابومسلم خراسانی را فرمانده سپاه آل محمد می گفتند.

ابومسلم در ابتدا برای حضرت امام رضا علیه السلام دعوت می كرد [5] وقتی كه آنها به بنی امیه غلبه كردند و امر خلافت بر ایشان مسلم شد، شروع به طرد كردن پسرعموهای نزدیك خود نمودند، چنانكه منصور محمد را در احجار زیت كشت كه قبلا با او بیعت كرده بود [6] بعد هم برادر محمد ابراهیم را در باخمری [7] سال 105 كشت.

و در ایام موسی هادی حسین صاحب فخ [8] قیام كرد، این موقعی بود كه عاملان در مدینه اهل بیت را در مضیقه گذارده بودند حسین مردم را به سوی حضرت امام رضا علیه السلام دعوت می كرد تا این كه در فخ كشته شد،



[ صفحه 154]



خانه او و فامیلش را سوزاندند و اموالش را هم غارت كردند.

در ایام خلافت هارون الرشید، یحیی بن عبدالله قیام كرد و در دیلم قدرت گرفت هارون الرشید، فضل بن یحیی را برای جنگ با وی فرستاد ولی هنگامی كه فضل با جنگ نتوانست او را مغلوب كند، از هارون الرشید برایش تأمین گرفت در نتیجه او را به بغداد بردند، ولی هارون الرشید پیمان خود را نقض كرد و او را كشت، ادریس بن عبدالله به طنجه و تاس در غرب دور رفت و مردم برای خلافت با وی بیعت كردند.

هارون الرشید، پس از آگاهی از قیام ادریس، یحیی را مأمور قتل ادریس كرد او هم وی را با سم كشت ولی اركان خلافت ادریسی از هم پاشیده نشد زیرا زن ادریس حامله بود و مردم غرب در انتظار وضع حمل او بودند، وقتی كه او فرزند را زائید او را بنام پدرش «ادریس» نامیدند و برای خلافت با وی بیعت كردند. از همه حوادث باید چنین استنباط شود كه ائمه آل بیت، یعنی حضرت رضا علیه السلام و پدرانش پس از قتل امام حسین علیه السلام از شمشیر كشیدن امتناع كردند، حتی فرزندان عموهای خود را كه قیام می كردند مانع می شدند.

كشتار، زندان و تبعید، در موفقیت آنان تأثیر نكرد بلكه اهمیت و صلابت آنان را در میان دوستدارانشان زیاد شد، آنها در بلاد پراكند شده مردم را به اهل بیت دعوت كردند تا این كه خلافت ادریس علوی در



[ صفحه 155]



غرب دور به وجود آمد و تقسیم شدن قدرت بنی عباس در عصر مأمون هم به تشكیل خلافت علوی كمك كرد، وقیت امین كشته شد، اگر سیاست و نیرنگ مأمون نبود خلافت به اهل بیت برمی گشت.

قبل از آن كه مأمون به واسطه كشتن حضرت امام رضا علیه السلام از نهضت او، آسوده شود، در سال 199 شخص دیگری در كوفه قیام كرد بنام محمد بن ابراهیم و مردم به او لقب رضای آل محمد دادند و فرماندهی ارتش این شخص را «ابوالسرایا» یكی از فرماندهان لایق برعهده داشت و به ارتش مأمون غلبه كرد. وقتی كه محمد بن ابراهیم وفات یافت مردم با محمد بن زید بیعت كردند و او را به لقب رضای آل بیت نامیدند محمد بن محمد زید، مناطق تحت نفوذ خود را میان حكمرانانش تقسیم كرد، ابراهیم بن موسی بن جعفر را به یمن فرستاد، وقتی كه او به یمن رسید مردم از وی اطاعت كردند.

حسن بن حسن را هم به مكه اعزام داشت، در همان سال حج را در مكه اقامه نمود و جعفر بن محمد بن زید و حسن بن ابراهیم را اعزام داشت آنها اقدام به جنگ كردند و فاتحانه داخل مكه شدند و زید بن موسی بن جعفر را به اهواز فرستاد، این شخص در بصره با بنی عباس جنگ كرد و پیروز شد و خانه های بنی عباس را سوزاند و معروف به زید ناری (آتش افروز) شد.

نامه های متعدد از اطراف بلاد مسلمین به محمد بن محمد مبنی بر



[ صفحه 156]



فتح می آمد، اهل شام و جزیره (الجزایر) برایش نوشتند كه در انتظار رسیدن فرستاده او هستند تا از او اطاعت كنند، كارهای ابوالسرایا به حسن به سهل گران آمد، چون هر مقدار سپاهی را كه به جنگ او می فرستاد، همه آنها را مغلوب می كرد، تا این كه «هرثمه بن اعین» را فرستاد و جنگ میان آنها در گرفت، تا این كه اهل كوفه پیروز شدند.

سپس هرثمه در میان جمعیت با صدای بلند گفت: «این مردم كوفه، عده ای خون ما و شما را می ریزند آن هم بی جهت، اگر جنگ شما با ما به خاطر این است كه امام ما را نمی خواهید، ما به این منصور بن مهدی راضی هستیم و با وی بیعت می كنیم و اگر می خواهید امر حكومت از فرزندان عباس خارج شود، شما امام خود را تعیین كنید و یا با ما موافقت كنید كه روز دوشنبه، بنشینیم در این باره با شما مذاكره كنیم، ولی بی جهت ما و خودتان را نكشید» اهل كوفه پس از شنیدن سخنان هرثمه دست از جنگ كشیدند ولی ابوالسرایا آنها را مخاطب قرار داده و گفت: «وای بر شما سخنان این مرد حیله و نیرنگ است، حمله كنید و او را بكشید» ولی اهل كوفه گفتند وقتی كه آنها موافقند كشتن آنان برای ما جایز نیست در نتیجه ابوالسرایا خشمناك شد و شبانه از كوفه خارج شد و هرثمه داخل كوفه شد در این جنگها 200 هزار نفر از سپاهیان پادشاه كشته شدند و محمد بن محمد بن زید هم دستگیر شد و به مرو نزد مأمون فرستاده شد و او چهل روز در مرو زنده بود، عاقبت سم



[ صفحه 157]



داخل شربت كردند و به او دادند و اینگونه او را كشتند. [9] .

قبل از این حادثه در مدینه محمد بن جعفر صادق علیه السلام قیام كرد و مردم را برای بیعت با خودش دعوت نمود، اهل مدینه با وی بیعت كردند، و با هارون بن مسیب كه در مكه بود جنگیدند، هارون برادرزاده محمد (یعنی امام موسی كاظم علیه السلام) را به واسطه صلح قرار داد محمد قبول نكرد، لذا پس از جنگهای متوالی محمد هم اسیر شد و به نزد مأمون فرستاده شد و در مرو وفات یافت، هنگامی كه جنازه ی او را تشییع می كردند، مأمون شخصا جنازه ی او را به قبر گذاشت و دفن كرد. [10] .

مأمون متوجه شد كه كشورهای اسلامی در نهضت های بی شمار علوی زیان و ضرر بسیار می بینند و غرب دور از زمان هارون الرشید همیشه مركز دولت علوی بوده است، یمن هم از قصبه قدرتش خارج شده، مدینه هم به دستور اشخاص مؤمن تابع علویها شده است و مردم را برای حج امیری از علویها انتخاب می كنند، در بصره خانه های عباسیان سوخته می شود، همه اینها خطرهائی بود كه ناقوس انقراض خلافت بنی عباس را به صدا در آورد.

پس از فرو نشاندن همه این قیامها و نهضت ها به كه اعتماد كند؟

به رجال بنی عباس در حالی كه آنها می خواهند انتقام خواهرزاده خود



[ صفحه 158]



امین را از او بگیرند و اساسا از مأمون به واسطه همان موقعیت های قبلی هراسان بودند یا به سایر مسلمانان برای جلوگیری از این قیامها متوسل شود؟

یعنی به علوی ها و دوستداران آنها، وانگهی آیا خاموش كردن این نهضت هائی كه از ایمان سرچشمه می گرفت امكان دارد؟ یا این كه عاقبت او و هلافت بنی عباس هم مانند مروان حمار و خلافت امویان منتهی به انقراض و نابودی خواهد شد؟

مأمون در هر كاری، عاقلتر و محتاطتر از خلفای قبلی بنی عباس بود [11] به همین جهت بود كه توانست بر همه این مشكلات فائق آید.

مأمون پس از اندیشه و تفكر طولانی به این نتیجه رسید كه برای پیروز شدن بر همه این مشكلات و قیامها، بزرگترین شخصیت خانواده علوی را به ولیعهدی انتخاب كند این بود كه متوجه امام رضا علیه السلام شد [12] تا بتواند هم مردم را آرام كند و هم بر قیام كنندگان پیروز شود [13] و همان كاری را كه با طاهر كرده بود (او را والی خراسان نمود سپس او را كشت) [14] با ولیعهد (امام رضا علیه السلام) انجام دهد.



[ صفحه 159]



وقتی كه تصمیم به این كار گرفت: غیر از علی بن موسی الرضا علیه السلام كسی را شایسته این كار ندید، چون حضرت، قیام علیه حكومت وقت را منع می كرد و علویها را هم از نهضت باز می داشت، چنانچه علویها سخن او را می شنیدند گرفتار آن همه قتل و كشتار نمی شدند.

مأمون حضرت رضا علیه السلام را اجبارا به خراسان آورد، وقتی كه مأمون تصمیم به انجام چنین كاری گرفت، نامه ای به حضرت نوشت و از وی خواهش كرد كه به خراسان بیاید، حضرت با عذرهای زیاد از قبول دعوت مأمون خودداری كرد ولی او دست بردار نبود و مرتب نامه می نوشت و تقاضا می كرد تا این كه حضرت خود را ناچار دید و با اهل بیت خود وداع كرد و به آنها خبر داد كه از این سفر سالم برنخواهد گشت.

در این سفر «رجاء ابن ابی ضحاك» (ضحاك) و یاسر خادم در ركاب حضرت بودند و از طریق بصره، اهواز و فارس حركت كردند، و مأمون به ضحاك دستور داده بود كه حضرت را از طریق كوفه بیاورد و شب و روز هم مراقب حضرت باشد.

وقتی كه حضرت رضا علیه السلام وارد مرو شدند، مأمون امر خلافت را به ایشان عرضه داشت [15] حضرت از قبول آن امتناع كردند و میان آن دو گفتگوهای زیادی شد، دو ماه از ورود حضرت علیه السلام گذشت، طبق روایت مجلسی (ره) از ابی صلت، حضرت امام رضا علیه السلام به مأمون فرمودند:



[ صفحه 160]



اگر خداوند این خلافت را برای تو مقدر ساخته تو نمی توانی آن را به من بدهی چون مال تو نیست بلكه مال خداست و اگر خلافت مال غیر توست باز هم نمی توانی چیزی كه مال تو نیست به من بدهی.

مأمون شب و روز تلاش می كرد ولی در این مورد موفق نشد بعد از اینكه از قبول خلافت از جانب حضرت مأیوس شد به ایشان گفت: اگر خلافت را قبول نمی كنی، ولایتعهدی را قبول كن تا بعد از من خلافت به تو برسد. [16] .

حضرت رضا علیه السلام فرمود: من نمی دانم قصد تو چیست؟ مأمون گفت قصد من چیست؟ حضرت فرمود اگر راست بگویم امان می دهی؟ مأمون گفت: تو در امان هستی حضرت گفت: تو می خواهی با این كار، مردم بگویند علی بن موسی الرضا، دنیا را دور اندخته اند بلكه دنیا او را دور انداخته نمی بینید چگونه ولایتعهدی مأمون را به طمع خلافت قبول كرده است؟

مأمون از این سخن حضرت خشمناك شد و گفت تو همیشه با من برخلاف میلم رفتار می كنی، تو از سطوت من ایمن شدی به خدا قسم اگر ولایتعهدی را قبول كردی هیچ و گرنه تو را مجبور به این كار می كنم باز هم اگر قبول نكردی گردنت را می زنم.



[ صفحه 161]



حضرت فرمود: خداوند مرا نهی كرده كه با دست خود خود را به هلاكت بیاندازم، اگر وضع چنین است من قبول می كنم ولی به شرطی كه در عزل و نصب كسی دخالت نكنم و هیچ سنت و رسمی را نشكنم و از دور ناظر امور باشم، مأمون به این شرط راضی شد و حضرت را برخلاف میل باطنی اش ولیعهد خود نمود. [17] .

صولی، به روایت خود از فضل بن ابی سهل نوبختی، نیت مأمون را برای ما آشكار می كند فضل ابن ابی سهل تصمیم می گیرد از هدف مأمون در ولیعدی امام علیه السلام آگاه شود كه آیا واقعا دوست دارد امام علیه السلام ولیعهد او باشد یا تصنعی این كار را می كند؟ لذا به مأمون نوشت كه برجی كه پیمان ولایتعهدی در آن بسته شده منقلب است، پیمانهائی كه در این برج بسته شوند، دلالت بر زیان كسی كه پیمان به نفع او بسته شده دارد مأمون در جوابش نوشت اگر كسی از این قضیه تو آكاه شود، تو در خطری و باید از عزم خودت برگردی. [18] .

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین صفحه 369 می گوید مأمون عده ای از آل ابی طالب را از مدینه به مرو آورد كه درمیان آنها علی بن موسی الرضا علیه السلام بود آنها را از طریق بصره آورد [19] حضرت رضا علیه السلام را در خانه جدا جا داد، آنها را هم در خانه جداگانه بعد هم مأمون به



[ صفحه 162]



فضل بن سهل گفت كه می خواهد با حضرت رضا علیه السلام پیمان بندد و دستور داد فضل هم با برادرش حسن بن سهل در آن مجلس جاضر شوند.

همه جمع شدند، حسن بن سهل این امر را تعریف می كرد و می گفت كار را به اهلش واگذار می كنی مأمون به حسن بن سهل گفت من با خدای خود عهد كرده ام كه خلافت را به افضل ترین فرزندان ابی طالب بدهم و من از این شخص (امام رضا علیه السلام) عالمتر سراغ ندارم، سپس مأمون آن دو برادر را عقب حضرت رضا علیه السلام فرستاد، آنها موضوع را به حضرت گفتند، حضرت امتناع كرد، آنها اصرار می كردند حضرت انكار می نمود تا این كه یكی از آن دو برادر گفت: به خدا سوگند، مأمون به من امر كرده اگر تسلیم اراده او نشوی گردنت را بزنم.

بعد هم خود مأمون حضرت را احضار كرد و با وی سخن گفت باز هم حضرت قبول نكرد مأمون توأم با تهدید به حضرت گفت: عمر شورا را در میان شش نفر تقسیم كرد كه یكی از آنها جد تو (علی) بود و عمر گفت هر كس از این شش نفر مخالفت كرد گردنش را بزنید، پس تو از قبول پیشنهاد من ناچاری، حضرت امام رضا علیه السلام گفت تا روز پنجشنبه مهلت می خواهم.

فضل بن سهل از جلسه بیرون آمده رای را درباره حضرت رضا علیه السلام به مردم اعلام كرد و گفت مأمون او را به ولایتعهدی خود تعیین كرده او را رضا نامید.



[ صفحه 163]



این اعمالی كه از مأمون درباره حضرت امام رضا علیه السلام سر زد، دلیل روشن بر قصد او بود زیرا او می خواست تا این كار حضرت را شب و روز تحت نظر بگیرد و او را از كشور خود و دوست دارانش (كوفه و قم) دور كند.

آیا این عمل كسی است كه می خواهد با حسن نیت خلافت را به حضرت امام رضا علیه السلام بدهد بعد هم او را برای قبول ولایتعهدی تهدید كند و همین عمل تهدید و اجبار دلیل دیگری است بر این كه مأمون این كارها را برای تقرب به خداوند نمی كرد بلكه سیاستش اقتضا می نمود. [20] .

اگر تو از سخنی تعجب می كنی، پس از سخنان مأمون تعجب كن كه به فضل و حسن بن سهل می گفت من با خدای خود عهد كرده ام كه خلافت را به افضل ترین فرزندان ابی طالب بدهم اگر چه با خلع خودم از خلافت باشد.

این شخص برادرش امین رابه خاطر رسیدن به خلافت می كشد [21] آن وقت می خواهد خلافت را به امام رضا علیه السلام بدهد، آیا این صدق و حسن نیت است؟


[1] محلي است در نزديكي شهر مدينه.

[2] «احجار زيت» محلي است در حومه مدينه.

[3] تاريخ يعقوبي جلد 3 صفحه 81.

[4] تاريخ ابن اثير جلد 5 صفحه 194.

[5] نقل از ابن اثير جلد 5 صفحه 139. درباره حوادث سال 129 كه نص بيعت را در صفحه 142 نوشته است.

[6] نقل از ابن اثير جلد 5 صفحه 221.

[7] باخمري در فاصله 16 فرسخي كوفه قرار دارد.

[8] محلي است ميان مكه و مدينه.

[9] نقل از مقاتل الطالبين صفحه 338 تا 361.

[10] نقل از مقاتل الطالبين صفحه 355.

[11] نقل از كتاب «تاريخ بغداد» تاليف خطيب جلد 1 صفحه 190 ذكر شده كه مأمون گفته بود معاويه به ياري عمروعاص حكومت كرد و عبدالملك به كمك حجاج بن يوسف ولي من با اطمينان خودم حكومت مي كنم.

[12] منظور مأمون اين بود كه از هدف نهائي حضرت رضا عليه السلام هم آگاه شود.

[13] امام 22 سال بزرگتر از مأمون بود.

[14] طاهر را نيز با سم كشت.

[15] نقل از بحار الانوار جلد 12 صفحه 26.

[16] مي بيند كه مأمون مقصودش از اين پيشنهادها شناختن هدف امام بوده است كه اگر مايل به خلافت است او را با سم بكشد و گرنه، ولايتعهدي را به وي پيشنهاد كند.

[17] نقل از بحار الانوار صفحه 37، علل الشرايع و عيون اخبار الرضا.

[18] نقل از بحار الانوار جلد 12 صفحه 38 و عيون اخبار الرضا.

[19] نقل از تاريخ نوبختي صفحه 87.

[20] اينها همه نظر نوبختي دز اين مسئله مي باشد.

[21] ابن كثير در «بدايه و نهايه» جلد 10 صفحه 432 نقل مي كند وقتي كه طاهر سر امين را به خراسان نزد مأمون فرستاد، مأمون سجده كرد و دستور داد پول زيادي به آورنده سر دادند.